آرسن آرسن ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

آرسن نگو، قند و عسل ...

زندگی سه نفره ...

آرسن جونم هشت روز از اومدن تو به زندگی مون میگذره  ... هشت روزی که سراسر خاطره بود همه چیز برای من و بابایی تازگی داره گریه های مکرر تو در شب ، شیرخوردن های کوتاه مدت و پشت سر هم و ... همه چیز شیرین و تازه است فصل جدیدی از زندگی به روی من و بابایی باز شده است این زندگی سه نفره ی کوچولو رو دوست دارم  مادربزرگی و خاله ها، عمه ها مدام اینجا هستن و کمک میرسونند ...با اینکه روز پنجم زرد شدی و یک شب بیمارستان بستری شدی و مامان و بابا کلی غصه خوردند بقیه  نذاشتند آب تو دلمون تکون بخوره و کلی دلداری دادند تا مرخص شدی و دوباره همه چیز شیرین شد ... وقتی توی تختت خوابیدی و نگاهت می کنم خیلی حس جالبیه از اینکه 9 ماه تو در وجودم بود...
28 دی 1391

پسرک عجولم متولد شد ...

آرسن کوچولوی مامان و بابا سلام به روی ماهت بلاخره انتظار تموم شد و تو به دنیای ما پا گذاشتی اما ده روز زودتر ... ساعت 1 شب روز چهارشنبه 20 دی ماه ، وقتی مامانی حسابی پرخوری کرده بود کلی از خودش با خوراکیهای مختلف بپذیرایی کرده بود ناگهان کاسه ی صبر توی کوچولوی عجول به پایان رسید و خواستی به دنیا بیای ... تمام راه خونه تا بیمارستان رو داشتم با خودم فکر می کردم که نکنه کم وزن باشی و کلی نگران بودم ... خلاصه اینکه همه چیز هماهنگ شد و دکی جون با چهره ی خندان اومد قبل از رفتن به اتاق عمل عمه ها و خاله ها با موبایل ها و دوربین هاشون چپ و راست از مامانی عکس می گرفتند و من و بابایی با هیجان به هم نگاه می کردیم و با چشمامون بهم انرژی ...
25 دی 1391

در مطب دکترجون ...

پسرک نازم  امروز من و تو باهم رفتیم پیش دکتر جون ... این روزهای آخر بارداری مامانی هفته ای یکبار باید بره دکتر . دکتر جون ما را معاینه کرد و طبق معمول صدای قلب خوشگلت رو  واسه مامانی  گذاشت ... دوباره  حس شعف همیشگی اومد تو دلم و کلی قربون صدقه ات رفتم و کیف کردم  دکتر جون برگه معرفی نامه ی بیمه تکمیلی و بیمارستان رو برامون نوشت و فردا هم مامی باید بره برای تست بیهوشی، همه چیز کم کم داره  آماه میشه تا روز موعود بیاد تو بیای تو بغلم ... دلم میخواد زودتر اول بهمن بشه و تو به دنیا بیای تا من و بابایی بوست کنیم و فشارت بدیم عمه فتانه هم از سفر برگشت عمه جونی کلی استرس دا...
19 دی 1391

یک روز پرمشغله ی شیرین ...

پسرکم  امروز مامی 36 هفته اش تموم شد... حالا دیگه شمارش معکوس شروع شده و لحظه ی دیدار من و  تو و بابایی فقط 2 هفته است .دکی جون گفته اگه همه چیز خوب پیش بره و توی شیطون برای اومدن خیلی عجله نداشته باشی اول بهمن مامانی سزارین میشه . پسرکم تو که عجله ای نداری نه ! این دو هفته رو هم صبر کن تا حسابی تپل مپل بشی و بیای تو بغل ما  مامانی و بابایی تمام کارهای خرد و ریز رو انجام دادند چند شب پیش ساک بیمارستانت رو آماده کردیم . کمدت رو با کمک بابایی چیدیم اسباب بازی ها و لباس ها و وسایل بهداشتی و کتاب و خلاصه هر چیزی که برات خریده بودیم و یا هدیه آورده بودند همه رو چیدیم خیلی هیجان انگیز بود عزیزم  ...
17 دی 1391
1